غزل مناجاتی با خداوند کریم
به روی دست آوردم دل غمپرور خود را صدف از سینهاش بیرون کشیده گوهر خود را دلم را ساده اندیشانه از پیکـر در آوردم چنان اندیشهای که اشعری انگشتر خود را من آن طفل پریشانم که در بازار تنهایی چنان سرگرم شد، گم کرده حتی مادر خود را و روز حشر، مانند مسلمانی که از غفلت به جمع انبـیاء نشـناخته پیغـمبر خود را منم آن واعظی که سالها با نان دین خوردم شبـیه مـوریـانه پـایههـای مـنـبر خود را جهان دار مکافات است، جو، گندم نمیگردد کلونی خستهام، هر بار میکوبم در خود را به جای نافله با شعرهایم توبه میخوانم به اشک خویش میشویم تمام دفتر خود را سرم بر شانۀ مُهر است، در آغوش سجاده و غسلِ اشکهایم میکنم پا تا سر خود را بر این سجـادۀ تبدار از شرم پشـیمانی میان سجده چون ققنوس سوزاندم پر خود را به این امید که جان میدهم در بین آغوشت کشاندم تا سحر این سجدههای آخر خود را |